تيك

پسر نیکروی و دختر خوب پوش بلند اندام نیکو منظری بودند درکنار هم  و همه چیز برای انجام یک مراسم ساده اما خوب عقد فراهم بود.

در هنگام خطبه عقد متوجه شدم که عروس به صورت متوالی هرچند ثانیه یک بار در آن سکوت آزار دهنده و در تیررس نگاه جمعی بعضا خیرخواه و گاهی خیرنخواه آب بینی خود را کوتاه و صدادار بالا می کشد.

ابتدا تصور کردم گریه باعث این کار شده اما او ظاهرا گریه نمی کرد. تکرار این حرکت مرا به این فکر برد که کاش کسی او را متوجه می کرد که این حرکت را که احتمالا از سر تنش و اضطراب جو حاکم بود ، تكرار نكند تا بعدا ملعبه نشود. اما نه كسي به او گفت و نه او حركت را متوقف كرد.

تجربه يك عاقد: گاهي اضطراب باعث تيك هايي مي شود ...

نسیم و ژیان

ژیان = خشمناك و غضبناك؛ 2- (به مجاز) بي‌باك و شجاع.(پسر)

نسیم = باد ملايم و خنك، باد بسيار آرام؛ 2- (در قديم) بوي خوش؛ 3- (در عرفان) تجلي جمالي الهي و رحمت متواتر و نفس رحماني را گويند.(دختر)

معانی این نام ها و جنسیت آنها را در فرهنگ نام سازمان ثبت احوال یافتم.

هفته گذشته به عقد همدیگر درآوردم دختری به نام ژیان و پسری به نام نسیم را.

تجربه یک عاقد : گفتن واژه جناب آقای نسیم و دوشیزه ژیان قدری دشوار می نماید.

پارس سپيد

عروس و داماد با هزاران شادی و فخر از صندلی های اتاق عقد برخاسته، طول سالن را طي كرده ، به تراس رسيده از آنجا گذشتند و پس از گام نهادن نمكين بر دو پله به حياط پا گذاشتند و درميان هلهله جمعيت به خيابان رسيدند.

داماد كه سراسر چهره اش شادي بود يكباره نگاهي مضطرب به هرسو افكند و لبخند بر صورتش ماسيد. ماشين كو؟!

پارس سفيد رنگ گل زده قرض گرفته از يكي از بستگان كه قرار بود مركب خوشبختي آنان باشد ، حالا نبود.. نه كه نباشد..بود..اما آنجا نبود و حالا داشت سواري ميداد به دزد فرصت طلبي كه از غفلت داماد و اطرافيان كه سوئيچ خودرو را بر روي خود خودرو جاگذاشته بودند استفاده كرده و ربوده بودش.

هم ما هم همه همراهان ماتمزده شديم از اين اتفاق ناخوش آيند.

عروس را با وسيله ديگري رساندند و همه سوار بر وسائط خود در اطراف شهر مي گشتند براي يافتن اين قوي سپيد خوشخرام گل به سر!

داماد ديوانه وار مي دويد به هرجا ... پيش ما كه آمد فغانش برخاست. كه مال مردم بود . حالا جواب اون بيچاره رو چي بدم.

از عروس خبري نداشتيم ولي ميشد حس كرد با چه حسي كلنجار مي رفت.

فرداي آن روز اما داماد خبر داد از غروب ديروزش كه خودرو را در كوچه هاي اطراف دفتر يافته اند شكر خدا سالم و سرپا.

تجربه يك عاقد: مردماني كه عصا از كور مي دزند.. ماشين عروس هم مي دزدند.

با اجازه مادرم..بله

درپاسخ سوال سوم من که "آیا به من اجازه و وکالت می دهید تا شما را به عقد نکاح... وکیلم؟" دختر خانم پاسخ داد: با اجازه مادرم و بزرگترا...بله!

ناخودآگاه نگاه گوشه چشمی انداختم به پدر او که در کنار من نشسته بود که شاید اثری یا بازتابی از این حرف در چهره او بیابم..و نیافتم.

تجربه یک عاقد: سرسفره عقد آیا می توان به هدف انتقام ، پدر... مادر... یا یکی از بستگان را هدف قرار داد؟

پران دولول

رخسار با آفتاب سوخته و دستاری چفیه گونه بر سر بسته و شلوار گشاد برپا و شال بر کمر بسته همه آنچه نبود که می شد دید از مردی که ظهر روز ازدواج (روز پیوند حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه (س)) به همراه تعداد دیگری تقریبا با شمایل خود به همراه زوج جوانی پا به دفتر ازدواج ما گذاشت بلكه ديدني تر اسلحه پران دولول صيقل خورده چشمگيري بود كه بر شانه آويزان كرده بود.

تصور كردم شايد به شكل نمادين مثلا نماد ايل و طايفه ، خود را بدين شمايل و حمايل آراسته اما كنه ماجرا هنگامي دستگيرمان شد كه پس از خروج عروس و داماد و همراهان از ساختمان صداي شليك مهيب دو گلوله ما را وادار كرد به سرعت از پنجره ها به بيرون نگاهي بيندازيم. مرد با افتخار اسلحه شليك كرده را بازهم بر شانه حمايل كرد و رفت و اطرافيان دست زنان عروس و داماد را راهي كردند.

تجربه يك عاقد : در برخي از فرهنگ ها هنگام عقد شليك مي كنند تا بخت بسته شده ( شما بخوانيد قدرت جنسي بسته شده ) مرد توسط به هم آوردن چاقو بر دسته يا سنجاق بر گره بدخواهان باز شود.

کارشناس ارشد حقوق

چادر سفیدی به سرکرده بود بر مانتوی سیاه. کارشناس ارشد حقوق بود با پدری رنج دوران دیده و تکیده و مادری سردو گرم چشیده و غرولندکنان. دختر به شدت با پدرش جروبحث می کرد.پدر رنجور میگفت : می خوام حرف خودمو به کرسی بنشونم دخترم می نویسیم ۵۱۴سکه و نگاه دختر به آنسوتر جایی که مادرش درو از نظر ما نشسته بود بر صندلی و مناقشه را فرماندهی می کرد کافی بود تا دختر بازهم اصرار کند که :۶۱۴ تا.

داماد که به چهره کم سن و سال تر از دختر می نمود بالاخره به سخن درآمد که : پدرته و دخترجوابش را داد که : به توچه و پسرک گفت : ما یک عمر باید یاهمدیگر زندگی کنیم .. تو که اینجا جلو چهار مرد غریبه داری باباتو به صدتا سکه می فروشی فردا با من چکار می کنی ؟!

آخر سر دختر و مادر فرمانده خاموشش مغلوبه شدند. پس از امضای اسناد پسر می خواست دست دختر را بگیرد تا به اتفاق وارد سرسرای عقد شوند که دختر درحالیکه آدامس دهانش را تاب می داد دست اورا پس زد. پسر نگاهی به ما انداخت با این معنی : اگر به خاطر آبرو نبود همین الان می زدم زیر همه چیز.

دختر که حالا عروس بود در تمام مدت خطبه التفاتی به شوهر نکرد و پس از "بله"خشکی که تحویلم داد سر را به دیگر جانب چرخاند.

تجربه یک عاقد:چیزی شنیده اید از حکایت نیکویی سالی که از بهارش پیداست؟